در فصل سوم رمان دو نکته قابل توجه وجد دارد. یکی آشنایی بیشتر ما با پرنس میشکین و دیگری آشنایی با ناستازیا فیلیپوونا و عمق و سطح توجه عمومی نسبت به او. همانگونه که بخش مهم و قابل توجهی از دیالوگها در فصل یک پیرامون ناستازیا بود. در این فصل نیز بخش قابل توجهی به او اختصاص یافته. اویی که هنوز ما حضور مستقیم وی را در رمان ندیده ایم. ولی سایه ای از او در هر کجا که پرنس قدم می گذارد گویی وجد دارد.
باز هم در این فصل پرنس به یکی از سخنرانی های غرای خود می پردازد. سخنرانی ای که آرام آرام به ما نشان می دهد نه تنها پرنس در این گونه مواقع در حال اظهار فضل و فخر فروشی نیست. بلکه گویی در حالت خلسه ای روحانی از آنچه می داند با شور و شوقی عمیق و قابل توجه سخن می گوید. آنچنان در مورد خطوط اروپایی و خم و راست و فوت و فن آن سخن می گوید که انگاری در آن این هنر غرقه است.
اما در کنار این دو مورد، گویی در همینشب قرار است اتفاقی بیافتد که گانیا و ژنرال در حضور ناستازیا به خبری و جوابی پی ببرند که قرار است ناستازیا در همین شب در اختیار گانیا بگذارد. ناستازیایی که پرنس در رابطه با وی او را همچون بتی زیبا و دلپذیر می یابد پرچه می گوید اگر دلش نیز به همین زیبایی آنگاه فرشته ای خواهد بود. این اولین بار است که چهره ی ناستازیا را بر تابلویی که به گانیا هدیه داده است می بینیم.
پرنس می تواند توجه ژنرال را به خود جلب کند و بنا به دلایلی هم ژنرال ترجیح می دهد که از او در خانه پذیرایی کند.